آبشار شوی دزفول اولین و میتونم بگم یکی از بهترین سفرهای زندگی من (اگر نگم بهترین!) هست! شوی (بخونید Shevi) اسم عریض ترین آبشار طبیعی خاورمیانه هست که در نزدیکی شهر دزفول (استان خوزستان) قرار داره و در انتها آبش توی رودخانه دز میریزه.
آبشار شوی کجاست؟ جایگاه آبشار شوی روی نقشه و دسترسی به آن
هیچ راه ماشین رویی برای رسیدن بهش وجود نداره. نزدیک ترین راه ارتباطی به آبشار شوی روستای تله زنگ هست که تشکیل شده از یک پاسگاه هست به اضافه 10 12 تا خونه روستایی که یکیشون سوپرمارکت محلی هم هست! روستای تله زنگ هیچ مسیر ماشین رویی نداره و تنها راه رسیدن بهش ایستگاه قطار تله زنگ هست که در مسیر قطار رجا تهران – اهواز قرار داره و حدود 12 ساعت از تهران فاصله داره.
آماده سازی و آغاز سفر من به آبشار شوی
اواخر سال 1395 بود که من تصمیم گرفتم آخرین روزهای سال رو به یک سفر چندروزه برم! گروههای سفر که توشون بودم (کلا سه تا بودن) رو چک کردم و دیدم بجز یک مورد بقیه برنامهها برام جذاب نیست. پس به سعید خویی (لیدر گرانقدرمون که ماه پیش ازدواج کرد😍) مسیج دادم و اعلام کردم که در برنامه حضور خواهم داشت! همون روز هم مبلغ سفر رو که 150 تومن بود رو پرداخت کردم.
روزها گذشت و گذشت تا رسیدیم به دهه آخر اسفند! یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم بهبه! سعید خویی گروه شوی رو ساخته و اطلاعات سفر رو هم توش نوشته… اول یه نگاه به همسفرا انداختم و دیدم که هیچکیو نمیشناسم! این وسط خوندن نیازمندیهای سفر همان و پوکر فیس شدن من همان😐 چرا؟ چون سفر به شوی نیاز به تجهیزات مناسب داشت و من بدون توجه به این موضوع همینجوری عشقی ثبتنام کرده بودم 😐
خلاصه موضوع رو با مامان بابام در میون گزاشتم که داستان چیه و همون شب حرکت کردیم سمت میدون منیریه و رفتیم فروشگاه کوهنوردی هیمالیا که یکی از آشناها معرفی کرده بود… اینم بگم که سیستم خرید بابام خیلی جالبه. موقعی که تصمیم به خرید رفتن گرفته میشه همش غر میزنه و میگه چه کاریه و کی حوصله داره و… ولی وقتی پاش به فروشگاه برسه دیگه یه جوری خرید میکنه که آخراش دیگه من و مامانم به چنگ و دندون میفتیم که دیگه بسه! چیزی لازم نیست! :))
تقریبا ساعت 7 شب بود که وارد فروشگاه شدیم و کلی خریدهای باحال کردیم… از کفش و کوله (بک پک) گرفته تا هدلامپ و پانچو! (انصافا جنس محصولاتشون عالی بود. قیمتشون شاید یکم بالاتر از بقیه فروشگاهها باشه ولی کیفیتشون عالیه) ساعت 11 بود که خارج شدیم :)) خلاصه که هزینه سفر 150 تومن بود ولی هزینه خرید تجهیزات من برای اون سفر شد حدود یک میلیون و پونصد :)) موقع برگشت بابام به شوخی گفت:
دقیقا این چه سفر 150 تومنیه که یک میلیون و پونصد تجهیزاتشه؟ یه سفر خارج میفرتی ارزون تر در میومد :))
خریدارو کردیم و بعدشم رفتیم فروشگاه یاس و کنسروها و خوراکیای لازم رو خریدیم و برگشتیم خونه و من یک هفته صبر کردم تا روز موعود فرا رسید!
داستان های ما در قطار درجه 3 اهواز!
قرار ما ساعت 12ظهر 26 اسفند 95 پشت قرآن بزرگ راه آهن تهران بود و من ساعت 11 دومین نفری بودم که رسیده بودم سر قرارگاهمون. نفر اول اون ته نشسته بود و نمیشناختمش. یکم گذشت تا یه دختر جوون با یه کوله پیداش شد که داشت توی جمعیت دنبال چیزی میگشت! یکم که گذشت بجز من کسی رو پیدا نکرد رو کرد به من گفت:
شما از تور آقای خویی هستین؟
بعد از جواب آره من خیلی بی سروصدا رو یه صندلی نشست و تا سوار شدن قطار مطلقاً یک کلمه حرف نزد…:)) لازم به ذکر هست ایشون که اسمش نیوشا بود در واقع بسیار پر انرژی بود فقط یخاش باز نشده بود رو نمیکرد:)) (بعد از اون من و نیوشا 2 3 بار همسفر شدیم و خاطرات خیلی خوبی ساخته شد :)) حتی توی سفر من به گرجستان قرار بود همسفر بشیم که برنامهش جور نشد 😑 الانم که این سفرنامه رو خونده برگشته میگه نه من یخام از همون اول باز شده بود و کلی هم باهات حرف زدم! تو یادت نیست!:)) )
خلاصه بچهها ذره ذره اومدن و دور هم جمع شدیم… ساعت 1 بود که وارد قطاری شدیم که صندلیهاش اتوبوسی بود :)) ازونجا که تعدادمون حدود 27 8 نفر بود واگن اول قطار رو به کل گرفتیم برای خودمون که رفت آمدهای دیگران باعث ازیت شدنمون نشه. من روی یه صندلی 2 نفره نشستم که رو به روش هم دوتا صندلی بود. بعد از چند دقیقه یک دختر پسر (که اسمشون ویدا و میثم بود) اومدن نشستن رو به روی من و پرسیدن: اشکال نداره دوست ما کنار تو بشینه؟ حالا دوستشون کی بود؟ لوور!
لوور (Louvre) که بود و چه کرد؟
لوور یه دختر یلژیکی 21 22 ساله بود که با کوچ سرفینگ ویدا رو پیدا کرده بود و مهمونش شده بود و داشت از بلژیک زمینی میرفت به تونس تا دوست پسر تونسیشو ببینه! (حقیقتاً به پسره حسودیم میشه:)) )
وقتی که متوجه میشه ویدا میخواد به یه مسافرت باحال بره اون هم تصمیم میگیره که با ویدا همراه بشه و با هماهنگی سعید، همه چیز اوکی میشه!
لوور دختر خیلی پر انرژی و جالبی بود. اما مهمترین نکته ای که داشت دید مثبتش به زندگی بود! لوور یه بیماری داشت که اسمش رو یادم نیست و بخاطر اون بیماری اجازه خوردن خیلی از مواد غذایی رو نداشت چون ممکن بود باعث مرگش بشه! جالبه بدونید این ممنوعیتها برای خوراکیایی مثل بادوم زمینی نبودن که بشه با نخوردنشون خیلی راحت کنار بیاید! هر نوع گوشت سفید یا قرمز، ماهی، هر میوهای که دونههای ریز داشته باشه (مث توت فرنگی یا کیوی) و حتی گندم یا هرچیزی که از اینها به وجود بیاد!!! با وجود اینکه توی کل سفر اون فقط یکم برنج سفید خورد و بقیه وعده هاش آجیل بود، با این حال اون خیلی پر انرژی و باحال به سفر میپرداخت و شد اسوه من توی زندگی! 😎
قطار شروع به حرکت کرد و لوور شروع کرد به صحبت کردن. من تو بین دوستا و آشناها به پر حرفی معروفم. ولی واقعا دربرابر پرحرفی لوور سر تعظیم فرود میارم :)) حدود 12 ساعت توی قطار بودیم و لوور 12 ساعت ناناستاپ حرف زد. تا میشد باهات حرف میزد و بعد از 3 4 ساعت صحبت مداوم که ناکآوت میشدی میرفت سراغ نفر بعدی :))
خلاصه قطار شروع به حرکت کرد و ماهم با لوور مشغول صحبت شدیم تا اینکه رسیدیم به قم و اونجا سه تا از بچهها به ما پیوستن… از اونجا که واگن 24 نفره بود این سه نفر نشستن کنار در ورودی واگن ما! اما این سه نفر کی بودن؟
سرباز مهدی بردباری 😎 از سپاه جمهوری اسلامی ایران (بعدا باهاش یه ادونچر پشم ریزون رفتیم جنگلای فندقلو اردبیل که مینویسم براتون😂)، به اضافه راحله (که از بچههای خیلی پایه است و همراه با نیوشا همسفر من بودن توی سفر بندعباس) و دوست راحله، مریم.
مهدی بردباری خیلی پسر باحالیه و از اونجا که من توی اون سفر تنها اومده بودم دونفری یه اکیپ تشکیل دادیم توی سفر:))
توضیحاتی درباره قطار تله زنگ
این قطار که 3 ستاره هست پایین ترین کیفیت رو داره و تقریبا تمامی ایستگاههای بین مسیر توقف داره. خیلی از ایستگاههاش بین روستاهایی هست که جاده ماشین رو ندارن و کلا این قطار تنها راه ارتباطیشونه! بخاطر همین افراد عجیب غریب زیاد توش میبینین!
بزارید یکم براتون از وضعیت قطار تعریف کنم! واگن اول ما بودیم و غریبهای بینمون نبود و طبیعتاً اتفاق خاصی هم نمیافتاد. واگن بعدی هم کنار در مهدی و راحله و مریم بودن. فضای این واگن خیلی جالب بود.
ردیف بغلی مهدی اینا یک پیرزن و دخترش بودن که باهاشون داستان داشتیم.
دو ردیف پشت سر اونا دوتا داداش (یکی همسن سال خودم و یکی هم12 13 ساله) محلی بودن که خیلی فاز لاتی داشتن:)) داداش بزرگ روی گوشیش آهنگای لاتی رپ با ولوم بالا (جفت کفش حصین) پخش میکرد و با دمپاییش یجور سیس میگرفت و نیشخند میزد ترس برت میداشت :))
انتهای واگن هم یکی بود که 5 6 ساعت مرغش رو بغل کرده بود حتی وقتی ما تو تله زنگ پیاده شدیمم اون و مرغش تو قطار بودن 😐 البته بچهها میگفتن یکی از واگنهای اونوری گوسفند هم وارد قطار کرده بودن ولی من ندیدم 😐
و در ابتدای کوپه سوم، دستشویی بسیار کثیف که آبش قطع بود و یه مایع قهوهای رنگ کفش تلو تلو میخورد وجود داشت 🤢. من یبار که شرایط دستشویی رو دیدم کلا تا آخر سفر بیمه شدم 😐 دیگه دستشویی نرفتم تا برگشتیم تهران 😐
خاطرات ما در قطار تله زنگ
5 6 ساعت که گذشت دیگه همسفرا یخاشون باز شده بود و مشغول مافیا بازی کردن بودیم که من همون اول مثل سگ حذف شدم و اومدم از واگن خودمون بیرون و نشستم پیش راحله و مهدی و مریم… مهدی رفته بود بالای منبر و داشت خاطرات جعلی سربازیشو برای ما تعریف میکرد و ماهم همش میخندیدیم و مثل همیشه این شادی ما به ذائقه بعضیها خوش نمیومد! پیرزنی که با دخترش ردیف بغلی ما نشسته بودن هی به ما مالیده مالیده نگاه میکردن و چشم غّره میرفتن. بعد که دیدن نمیتونن شادی مارو متوقف کنن زبون باز کردن!
خنده هاتون روی اعصابه! ما میخوایم بخابیم!
ولوممون رو آوردیم پایین تر. ولی مشکلشون کلا با شادی بود و نه صدا! چون اون پسره و داداشش داشتن آهنگشون رو با صدای بلند گوش میکردن و تازه آهنگاشون فحشم داشت. بعد چند دقیقه پیرزن فضول لوکوموتیو رانو دید و بهش گفت صدای اینها نمیزاره ما بخوابیم. مزاحمه! بگید ساکت بشن! لوکوموتیو ران فرمود:
خانوم شما بلیط دارین این دوستان هم بلیط دارن. ساعت 3 ظهر هست و من نمیتونم مجبورشون کنم حرف نزنن! تن صداشونم بالا نیست!
خلاصه لوکوموتیو ران خیلی قشنگ پیرزنرو قهوهای کرد و نشوند سر جاش. منم چند دقیقه بعد برگشتم واگن خودمون.
شب ساعت 11 اینا بود که بجز واگن ما که درشو قفل کرده بودیم بقیه واگنها تا تا خرخره پر شده بودن. طوری که حتی توی راهرو های بین واگن ها هم آدم نشسته بود!
لوور میخواست بره دستشویی و ازونجا که بور و چشم آبی بود یبار که رفته بود از واگن ما بیرون خیلی بد نگاهش کرده بودن و استرس گرفته بود منم باهاش مسیرو رفتم تا تنها نباشه. خلاصه در واگنمون که باز کردم توی درز بین دوتا واگن 3 نفر نشسته بودن! عضر خواهی کردم و رد شدیم و وارد واگن مهدی اینا شدیم که اومده بودن واگن ما و جاشون که خالی شده بود و یه عده نشسته بودن جای اونا 😐 کف واگن پر از افرادی بود که خوابیده بودن یا نشسته بودن. وقتی میخاستیم رد شیم نگاها واقعا سنگین بود. یهو اون داداش لاتمون که بدون هندزفری آهنگ گوش میکرد مارو دید و با صدای بلند گفت:
بیاید اینور آبجی داداشمون نفتی نشن!
تشخیص اینکه این جملرو برای تحقیر به کار برده بود یا برای احترام برام ممکن نبود. پس مثبت نگاه کردم و ازش تشکر کردم که مسیرو برامون باز کرد. از اون واگن که رد شدیم لوور که وضع دستشوییو دید همونجا وایسادیم به صحبت کردن که یکی از مسافرا که درد مارو فهمیده بود اومد و گفت انتهای سالن دستشوییه خدمه است! بهشون بگی در اونجارو براتون باز میکنن… اونجا آب داره. خلاصه رفتیم اونجا و یکی از خدمه قطار اومد و درو باز کرد. بعدم برگشتیم. و باز همون نگاههای سنگین! لوور که رفت داخل از داداش لاتمون تشکر کردم و یکم خوشوبش کردیم و گفت مال یکی از روستاهای اطراف هست و توی یک تعویض روغنی تو اهواز کار میکنه…
ساعت حدود 2 صبح بود که رسیدیم تله زنگ! موقع پیاده شدن از قطار یکی از اون خانومایی که توی اون حد فاصل بین دوتا واگن نشسته بود روی زمین رو کرد به ما و گفت:
یادتون باشه! به ما تعارف نکردین بیایم تو سالن شما که خالی بود!
والا واگن ما خالی نبود 😐 تازه 3 نفر اضافه هم توش بودن 😐
آغاز مسیر آبشار شوی از روستای تله زنگ
وقتی رسیدیم تله زنگ رفتیم به خونه یکی از محلیهای اونجا. اونجا دستشویی داشت و یک صف درست شده بود برای دستشویی :)) یکم ریفرش که شدیم لباسارو عوض کردیم و لباسای کوهنوردیمینو پوشیدیم و کولههارو انداختیم و حرکت آغاز شد!
قبل از اینکه راه بیفتیم سعید خویی (لیدرمون) یکم نرمشمون داد که منو یاد نرمشای دوران ابتدایی انداخت. خیلی بی نظم و همینجوری :)) خلاصه ساعت یه ربع به سه اینا بود که حرکت کردیم سمت روستای شوی. بعد از یک ساعت نیم رسیدیم به دشت که قبرستون بود و سعید فرمان داد اینجا میخوابیم! بند و بساطمونو پهن کردیم و کنار قبرا خوابیدیم.
ساعت حدود 9 بود که سعید بیدارمون کرد برای صبحانه و ادامه مسیر. منم که اولین بارم بود با کوله 35 لیتری و بند بساط حرفهای سفر میرفتم حسابی برای باز بسته کردنش الاف میشدم. تا اینکه سعید خویی و چندتا از بچهها چندتا چیز یادم دادن که چطور باید با کوله و وسایلم رفتار کنم. چون واقعا جا کردن وسایلم بدون اینکه بیفتن یا باعث لنگر انداختن بشن سخت بود برام 😐
صبحونمون روهم تو قبرستون خوردیم و حرکتمونو به سمت روستای شوی شروع کردیم.
ساعت تقریبا 12 اینا بود که رسیدیم به روستای شوی. اونجا یکم استراحت کردیم و بچهها دستشویی رفتن. کولههامونو گزاشتیم اونجا وسایل سبک و ناهارامونو برداشتیم و حرکت شروع کردیم سمت آبشار شوی!
از روستا تا آبشار شوی و برعکس
ساعت 1 اینا بود که حرکتمون سمت آبشار شوی شروع شد… ذره ذره ارتفاعمون بیشتر و بیشتر میشد…
یکم که ارتفاع زیاد کردیم ایستادیم برای استراحت. من که خیلی تشنم بود از سعید خویی پرسیدم که میشه از این آبی که از روی کوه رد میشه خورد؟ و سعید گفت آره بابا تمیزه! کسی اینجا نیست که! و من آب نوشیدم😑… پنج دقیقه نشد رفتیم بالا دیدم توی اون آب پر بچه غورباقه و سمندر لرستانی بود😐 من: سعید تو که میگفتی تمیزه! سعید: آره دیگه تمیزه! اصلا توی طبیعت آبی که تمیز باشه غورباقه و سمندر میرن توش زندگی کنن. آبی که کثیف باشه نمیرن که بمیرن! (از همون خندههای شیطانیش :)))
سمندر لرستانی یا سمندر خالدار امپراتور
سمندر لرستانی که با نامهایی مثل سمندر خالدار امپراتور، حاجی باریکو، سمندر قمصری یا سمندر خالدار قیصری هم شناخته میشه یکی از خوشگل ترین خزندههایی بود که من دیدم توی زندگیم! خیلی نازه! طولش به اندازه بند انشگته و انگشتای پاهاش خیلی تپلن 😍 رنگبندیشم خیلی بامزست ترکیب مشکی با سفید نارنجی! قبل از شروع سفر سعید خویی به ما چندین بار گفته بود که به هیچ وجه نباید بهشون دست بزنیم! چون در معرض انقراضن و لمس شدنشون باعث میشه بوی انسان بگیرن و توی تشکیل خانواده به مشکل بخورن!
سمندلرستانی در خطر انقراضه! جان مادرتون اگر دیدین جایی دارن میفروشنش (به ویژه دم عید این کارو میکنن) جای خریدنش به محیط زیست زنگ بزنین نجاتشون بدن ☹
بالاتر که رفتیم سنگهای رسوبی بودن که بر اثر بارون شسته شده بودن! کاملا صیغلی و لیز! ساختار کوهایی که روشون بودیم جوری بود که اگر لیز میخوردی قشنگ میرفتی ته دره استخوناتم پیدا نمیشد!
به مسیر ادامه دادیم تا جایی که دیگه واقعا خطر مرگ وجود داشت! بخاطر همین گوشیمو غلاف کردم تا بخاطر عکس گرفتن کشته نشم! چندجا توی مسیر باید کوه رو با استفاده از راپل رد میکردیم! راپلایی که خیلی قدیمی بودن و با یسری میخ زنگ زده تو دل سنگ زده شده بودن! واقعا نمیشد عکس گرفت! آدم اگر سقوط میکرد لاششم پیدا نمیشد! 😐
خلاصه بعد از کلی مسیر خطرناک رسیدیم به ابشار شوی!
وقتی رسیدیم آبشار همه پهن شدیم رو زمین از خستگی. کنسروامونو کنار آبشار خوردیم و آشغالاییم که یه عده قبلا ریخته بودن جمع کردیم. یکسری از بچهها رفتن تن به آب بزنن و من هم کلاهمو کشیدم رو صورتم و به خواب رفتم…
یک ساعت بعدش که بیدار شدم هوا داشت ابری میشد! وقتی از جام بلند شدم دیدم یکسری از بچهها نیستن! از سعید پرسیدم و اون گفت رفتن آبشار بالاییو ببینن! من اصلا در جریان نبودم آبشار بالایی وجود داره 😐 بهر حال دیر شده بود. چند دقیقه بعد اونا هم اومدن و مسیر برگشت به روستای شوی شروع کردیم.
از اونجا که هوا رو به تاریکی میرفت اوضاع خیلی خطرناک میشد بازم تو مسیر برگشت عکس نگرفتم تا با سرعت بیشتری برگردیم.
قبل از اینکه برای برگشت هم راپل بزنیم پریناز که از غذا/قضا/غزا روانشناس هم بود دچار ترس از ارتفاع شده بود و پاهاش شل شده بود و گریه میکرد و جرعت نمیکرد بره از راپلا پایین:)) (آخه مگه روانشناس هم میترسه؟ سفرنامههای پریناز رو حتماً بخونید. خیلی جاهارو خودش تنهایی سفر میکنه) من و لوور جزو آخرین نفرایی بودیم که راپل زدیم برای رفتن. طی اون مدت که منتظر بودیم بقیه بچهها از راپل بزنن لوور از ما فحشای ناموسی فارسی یاد میگرفتن و به ما فحشای ناموسی فرانسوی یاد میداد! (!fils de pute :)))هنوز جدیّت چهرشو یادمه وقتی تلاش میکرد pute رو برای ما اسپل کنه که درست یاد بگیریمش :))
خلاصه راپل زدیمو قبل از تاریکی یا بارونی شدن هوا برگشتیم روستای شوی. ازونجا که اگر بارون میومد احتمال سیل وجود داشت و زمینا لیزتر میشد ممکن بود تو تاریکی چشمون نبینه و بلایی سرمون بیاد 😐
خلاصه عصر رسیدیم خونهای که توی روستای شوی اجاره کرده بودیم و اونجا شام زدیم! قبل از آغاز سفر پول از محلیا یه ببعی خریده بودیم و کباب ببعی رو به عنوان شام میل کردیم! از اونجا که من و مهدی بردباری مسئول آتیش و کباب بودیم، سهم بیشتری از بقیه خوردیم :))
ساعت حدود 12 بود که کباب رو زدیم و رفتیم توی کیسه خوابمون و به خواب رفتیم…
برگشت به روستای تله زنگ
صبح تقریبا ساعت 7 صبح سعید بیدارمون کرد. صبحونهای که مونده بود کم بود و سعی کردیم جوری شیر کنیم که به همه برسه. صبحونرو زدیم و حرکت کردیم از همون مسیر روز قبل برگشتن به سمت تله زنگ. ازونجا که صبحونه به اندازه کافی نخورده بودیم و قطار هم ساعت 1 میرسید تله زنگ نمیتونستیم صبر کنیم! چرا که هوا ابری بود و ممکن بود هوا بارونی بشه و به موقع نرسیم ایستگاه!
توی مسیر مهتاب (یکی از همسفرا که بعدا چندبار دیگه با من همسفر شد :))) مشغول صحبت کردن با تور لیدر محلیمون مجید بود. مجید یه پسر 24 25 ساله بود و داشت تعریف میکرد که 5 6 سال پیش یه دختریو از روستاشون دوست داشته که خانوادش موافق ازدواجشون نبودن و دختره با یه نفر دیگه ازدواج کرده. اونم دیگه فکر ازدواجو از سرش انداخته بیرون. این وسط مهتاب هی با یه تاسف خاصی به این بنده خدا میگرفت:
آخیییییی! پس عشق چی؟ چرا باهاتون اینکارو کردن؟☹
به شخصه اگر من جای مجید بودم و مهتاب اون حرفا رو بهم میزد مطمئناً خودمو خلاص همیکردم از این زندگی تلخ و بدون عشق :))
خلاصه بعد از کلی حرکت با سرعت بالا ساعت 11:30 رسیدیم تله زنگ! تله زنگ حدود 20 متر از زمین ارتفاع داره که خاکیه. باورتون نمیشه. به قدری انرژی نداشتم که وقتی رسیدیم بهش نمیتونستم از فرط خستگی ازش بالا برم! با این وجود تمام تلاشمو به کار بستم تا برم بالا و به تله زنگ برسم. وقتی کوه رو رد کردم واقعا تحمل وزن کولمو نداشتم! پس توی مسیر انداختمش از کولم پایین و بقیه مسیر رو دوییدم تا ایستگاه! (اولین بارم بود با کوله میرفتم جایی! سوسول بودم :)))
اما وقتی رسیدم در کمال ناباوری دیدم که اَی بابا! سوپرمارکت کوچلوی تله زنگ بستس 😐 از سربازی که اونجا بود پرسیدم و آدرس خونه مغازهداررو بهم داد. مغازهدار فقط موقعی مغازشو باز میکرد که قطار اونجا توقف میکرد. پس رفتم دم خونه آقاهه و ازش خاستم بیاد تو مغازه که ازش خرید کنم!
بعد از چند دقیقه آقاهه اومد و مغازرو باز کرد. منم که به شدت قندم پایین بود هرجور کیک و آبمیوه که بگید خریدم! یادمه 3 تا رانی با 4 تا کیک و دوتا چیپس خریدم و همرو توی مغازه خوردم! :”| واقعا جون راه رفتن نداشتم! بعد از چند دقیقه که مشغول چیپس خوردن تو مغازه آقاهه بودم مریم و راحله رسیدن و خریدشونو کردن. آقاهه یه خنده ملایمی روی لباش بود و به من نگاه میکرد که خیلی ریلکس افتاده بودم صندلی مغازش و خوراکی میخوردم!:)) یهو راحله گفت: فرزاد خریداتو کردی نمیخای بیای بیرون؟ شاید بخوان برن! یهو یادم اومد که بله! من این آقارو از سر سفره غذا بلندش کردم و ایشونم از سر مهمون نوازی روش نمیشه به من بگه برو که برم غذامو بخورم! عضر خواهی کردم و سریع از مغازشون اومدم بیرون. برگشتم پیش بقیه تیممون که توی خونه مجید بودن و داشتن استراحت میکردن. اونجا مجید برامون چایی آورد و زد GemTV ببینیم! :))
ساعت تقریبا 1 اینا بود که از پاسگاه اومدن و گفتن که قطار تا یک ربع دیگه میرسه! آماده بشید!
ماهم رخت لباسارو جمع کردیم و کولههارو بستیم و از مجید تشکر کردیم و براش ارزوی عشق مجدد کردیم :)) قطار رسید ایستگاه تله زنگ و ما سوارش شدیم.
برای برگشت سعید خویی برامون 5 تا کوپه 6نفره کرایه کرده بود که برگشنی که خسته ایم راحت تر برگردیم…
پیرزن دوم، غول مرحله آخر قطار تله زنگ!
وقتی سوار قطار میشدیم مردم خیلی کیلویی نشسته بودن و کسی به شماره بلیطا توجه نمیکرد…بخاطر همین توی هر کوپه یکی دو نفر نشسته بودن. راهبر قطار اومد و شروع کرد به مرتب کردن افراد که جا برای ما باز بشه.
سعید 5 تا کوپه 6 نفره برای ما گرفته بود. اما ما 29 نفر بودیم! یه صندلی خالی بود. روی این صندلی یک پیرزن حواس جمع نشسته بود… از شانسم منم دقیقا افتادم توی همون کوپه! بعد از من دوتا از بچههای تیم که زن و شوهر بودن اومدن توی اون کوپه و بعد هم یکی از دخترای تیم که اسمش آمنه بود اومد و از خانومه خواهش کرد که بره کوپه بغلی که نیوشا بیاد توی اون کوپه! خانومه: نه! من همینجا راحتم! شما میتونی بری پیش دوستت!
یکم بحث کردنو به نتیجه نرسیدین. راهبر قطار اومد و از خانومه خواهش کرد که بره کوپه خودش ولی خانومه معتقد بود کوپش همینجاست! خلاصه هیچجوره راضی نمیشد که بره از کوپه ما. یکم ک گذشت پیرزنه برگشت به من و آقاهه گفت:
خب! شماها نمیخاین برین؟ما میخایم استراحت کنیم!
من که دایورت کرده بودم ولی آقاهه گفت نه! من با خانومم جامون اینجاست جایی نمیریم! اینم برگشت گفت:
بیخود! زنو شوهرین که زنو شوهرین! باید برین یه جای دیگه! من میخوام اینجا راحت باشم جلوی مردای غریبه نمیتونم! زنت بمونه تو و این پسره برین!
خلاصه این شروع کرد به بحث کردن و خانوم آقاهه که حوصله بحث نداشتن رفتن… منم بلند شدم و رفتم کوپهای که مهدی بردباری و چنتا از پسرا بودن. یکی دوساعت که از راه افتادنمون گذشت که نیوشا هم رفت کوپه پیرزنِ پیش آمنه. بعد هم بهشون مهتاب و پریناز اضافه شدن به اون کوپه.
بعد چند دقیقه من و مهدی بردباری هم که وسایلمونو گزاشته بودیم تو کوپه خودمون رفتیم پیششون. خانومه:
اَه! باز اینا اومدن! من میخوام راحت باشم!
ازونجا که توی کوپه 5 نفر بودن و صندلی جلوی خانومه خالی بود پاشو دراز میکرد و مینداخت روی اون صندلی، ولی مارو که میدید جمع میکرد (ماشالله خانومه خیلی هم حجیم بود جای دوتا آدم اشغال میکرد یه تنه). ما نشستیم به صحبت کردن. بحث کردن و بحث رسید به کار کردن دخترا. نیوشا داشت صحبت میکرد که آره دختراهم باید بتونن مثل پسرا کار کنن و… که یهو این خانومه برگشت گفت:
زن مگه مال کار کردنه؟ زن باید بمونه خونه خانومیشو بکنه! دلیل نداره خودشو به زحمت بندازه! من خودم تو خونه خانومی میکنم شوهرم از گل پایینتر بهم نمیگه!
بعد رو کرد به من و گفت: ببینم! تو خودت دوست داری وقتی میای خونه خانومت بیاد دم در دنبالت و برات غذا آماده باشه یا تنها برسی خونه و اونم سر کار باشه؟
منم گفتم که ترجیح من اونیه که کار میکنه دوست دارم زندگیمونو باهم بسازیم! خانومه هم همش داشت دلیل میاورد که نه و…!
خلاصه یکم که گذشت رو کرد به من و مهدی و گفت:
خب! شما نمیخاین برین؟ ما میخوایم بخوابیم! (ساعت 7 8 عصر بود :|)
ماهم گفتیم نه! و بازم نشستیم به صحبت کردن و… هر از چندگاهی این خانومه هم یه چیزی میگفت. مثلا وقتی من رو به روش بودم برگشت به من گفت: وقتی کسی رو به روم باشه و نتونم پاهامو دراز کنم خسته میشم! منم گفتم آهان! و هیچ عکس العملی انجام ندادم! :))
یبار وسط صحبتامون، نیوشا منو فرزاد صدا کرد یهو این خانومه گفت:
اِ اِ اِ اِ فرزاد چیه؟ آقا فرزاد 😐 :))
بعد هم که دیگه یخاش کامل باز شد نشست راجع به روابط خودش و شوهرش صحبت کرد که آره شوهرم هیچی به من نمیگه و من خیلی توی خونه قدرت دستمه و… که یهو گوشیش زنگ خورد و شوهرش بود! قشنگ تن صداشو 80% آورد پایین و و با یه بحن خیلی مظلومانه گفت:
من 2 ساعت دیگه میرسم. میشه بیای دنبالم؟
خلاصه ما شیفته اباهت این خانوم شدیم 🤣🤣🤣
کلا شخصیت به شدت دم دمی مزاجی داشت. تو یکی از کوپههای نزدیک ما یکسری پسر جوون محلی بودن که میخندیدن. یبار بلند شد رفت اونارو دعوا کرد و برگشت! یبار دیگه یکی که داشت کوپه بغلی سیگار میشکید رو دعوا کرد 😐 حتی با یه فروشنده محلی که گیاه کوهی میفروخت هم درگیر شد سر قیمتا :))
فانترین کارش موقعی بود که نیوشا یه سیب از کیفش دراورد و بهش تعارف کرد و اونم سیبرو ازش گرفت و گفت:
دستت درد نکنه! پس خودت چی؟
لعنتی حتی با آداب رسوم تعارف هم آشنایی نداشت!:))
بر سر لوور چه آمد؟
لوور با پریناز (روانشناس تیم که از ارتفاع میترسید:)) ) توی یه ایستگاه از شهرای نزدیک شیراز پیاده شدن تا پریناز به خونشون در شیراز برگرده و به لوور هم شیراز رو نشون بده. از همینجا براش آرزوی شادی و شادی میکنم :))
ساعت حدود 11 بود که ما برگشتیم کوپه خودمون و خوابیدیم. ساعت 2:20 شب بود که رسیدیم به تهران! از بچهها خداحافظی کردم و در انبوه راننده تاکسیهای کلاهبردار دور میدون راهآهن که میخاستن منو ببرن خونمون استنپ گرفتم و در نهایت آرامش برگشتم خونه… یه دوش گرفتم و خوابیدم تا ساعت 3 ظهر! صبح که شده بود مامانم اینا فهمیده بودن که من رسیدم خونه:)))
کلام آخر سفر شوی:
سفر به شوی میتونم بگم خاص ترین و شاید سخت ترین سفر زندگی من تا به امروز هست. به شدت سنگین بود برای من که تجربه سفر با کوله بزرگ رو نداشتم و کلی خرت پرت اضافه با خودم برده بودم! درکل سفر بسیار خاطرانگیزی شد!